طنز؛ کافهٔ مترجمان (۱)

دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خیابانی قدم می‌زنم. معلوم نبود کدام خیابان است؛ مه غلیظی در سراسر خیابان پیچیده بود. شب از نیمه گذشته بود چون مغازه‌ها همه بسته بودند. در آن فضای وهم‌آلود ناگهان صدای ملایم سازی را شنیدم و پس‌از آن چشمم به نوری زرد رنگ افتاد که از اعماق مه می‌تراوید. با ترس‌ولرز جلو رفتم و اندکی بعد خود را جلوی کافه‌ای یافتم. از زور کنجکاوی وارد کافه شدم. دیدم غرفه‌های بسیاری در کافه چیده‌اند و در هر غرفه شمعی بر روی میزی افروخته‌اند و پشت هر میز مترجمی نشسته، قلم‌به‌دست، عرق‌ریزان، سخت در کار نوشتن. غرق تماشای غرفه‌ها بودم که ناگهان صدای گرمی از پشت سر خود شنیدم که به من خوش‌آمد گفت. چون برگشتم و نگاه کردم چهرۀ آشنایی دیدم. محمد قاضی بود. در عالم خواب گفتم: «من شما را می‌شناسم. شما را در تهران در منزلتان زیارت کرده‌ام.» او هم مرا به جا آورد و با روی خوش گفت: «یارِ آشنا ز در آمد، چه مژده‌ای خوش‌تر.» با تعجب دیدم قاضی حنجره‌اش سالم است و با صدایی رسا حرف می‌زند. در خواب یادم بود که در بیداری که خدمتشان رسیده بودم حنجره‌شان را عمل کرده، با رنج و سختی و به‌کمک دستگاه سخن می‌گفتند. قاضی از روی لطف پذیرفت که راهنمای من در کافه باشد و مترجمان را به من معرفی کند.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *