دربارهٔ ترجمهٔ دیگری از دن‌کیشوت، بخش دوم 

… باری، سوزانه لانگه تا رسیدن به یقینی بایسته در حرفۀ خود، مترجمی، چه راهی را طی کرده است، و با نوید به چه کارنامه‌ای. و اما تو چه راهی را باید که طی می‌کردی؟

این در پنج‌سالگی به مدرسه رفتن در روستا، با چشمانی پیوسته آلوده و قی‌بسته در نبود آب و امکان بهداشتی، هم در آن حال که از درد ناچاری پیوسته چشم بر هم بفشاری و بر سر این کار یک بار سیلی‌ای به پهنۀ صورتت می‌خورد، چراکه معلم ده گمان کرده است برایش شکلک درآورده‌ای! باری این پا گذاشتن به خانۀ وحشتی که دبستان نام دارد در پنج‌سالگی، باعث می‌شود در پایان دورۀ درس زودتر از معمول از دبیرستان پا بیرون بگذاری و ناچار باشی برای رفتن به سربازی دو سالی صبر کنی. پس جایی که در فروبستگی امکان مالی کمترین فکری به بهره از دانشگاه در وطن، حتی دانشگاهی دولتی هم به ذهن خطور نمی‌کند، این دو سال را، تا به سررسید موعد سربازی، با کار سیاه در تهران گذران عمر می‌کنی و تازه در دورۀ سربازی است که غم نان دیگر دغدغۀ روزانه نیست، چراکه به شکلی و نوعی اینک وظیفه‌خوار دولتی در جنوب محروم کشور، در شهری در پای خلیج فارس، و در این فضای آکنده از شرجی، گرما، چشم‌انداز دور کشتی‌های نفت‌کش در پای جزیرۀ خارک، دود سیگار و آوای ام‌کلثوم، حتی خردک امکان پس‌اندازی هم داری، و همان می‌شود دستمایۀ سفر به آلمان — خاصه جایی که شنیده‌ای در این کشور، به لطف معجزۀ اقتصادی اشتغالی کامل حاکم است و بیکاری در حد صفر و اگر که چنین باشد، شاید بتوانی کار کنی و در کنار کار تحصیل هم.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *