تجربهٔ یک ترجمه (۴)؛ ازبس ساده بود، سخت بود
- منتشر شده در 16 جولای 2020 |
کتاب بیگانه را در دههٔ شصت میلادی وقتی در پاریس درس میخواندم، خواندم. مفتون آن شدم و مفتون ماندم. کتاب، چندین بار به فارسی ترجمه شده است، ترجمهٔ دونفره، ترجمهٔ یکنفره و ترجمههای بسیاری ازرویِ آن ترجمههای یکنفره و دونفره! اما بااینوجود همیشه دلم میخواست آن را من هم ترجمه کنم، که کردم. شاید با ترجمه کردن آن میخواستم ساعات بیشتری را با آن بگذرانم، با خواندن دقیقتر آن، آن را بیشتر بفهمم و لحظاتش را، لحظات سراسر ناباش را بیشتر حس کنم. فکر میکردم هنوز مانده، خیلی مانده تا عمق آن را کاملاً درک کنم. اما تا ترجمه را شروع کردم، از همان صفحهٔ اول متوجه شدم که دست به کار سختی زدهام. ازبس ساده بود، سخت بود. سخت بود چون ساده و آسان بود. سخت بود چون شخصیت کتاب آنقدر معمولی بود که خاص شده بود. خاصتر از شخصیتهای هر کتاب دیگری. باید میتوانستم این صفا و صمیمیت و معمولی بودن را دربیاورم. باید این خاص بودن و این ساده بودن درمیآمد. ناشر پیشنهاد کرده بود که نوشتههایی در مورد کتاب پیدا کنم و بهعنوان مقدمه در کتاب بیاورم. پیشنهاد بسیار خوبی بود. خواننده هرچه به زیروبَمهای کتاب آشناتر شود، کتاب را بهتر درک میکند و بیشتر میتواند لذت ببرد. پس شروع کردم به تحقیق و در نهایت کتابی پیدا کردم که مجموعهای بود از نوشتهها، نقدها و مقالاتی دربارهٔ بیگانه. در ابتدای شروع ترجمهام بود که این کتاب را پیدا کردم. پس ترجمه را کنار گذاشتم و کتاب را دو بارِ پیاپی خواندم. چقدر این نوشتهها به درک من از بیگانه کمک کردند. چند مقالهٔ مهمتر را ترجمه کردم و حالا فکر میکنم شاید میبایست همهٔ نوشتهها را در کتاب میآوردم.
دیدگاهتان را بنویسید