فرهنگستان
- منتشر شده در 17 جولای 2025 |
اسمش خوآن مانوئل خوزه ماریا هرناندز بود. از بچگی فکر و ذکرش نردبان بود. هر نردبانی را که میدید بهسرعت از آن بالا میرفت و به بالا که میرسید از بالا به بقیه نگاه میکرد و میخندید. انگار دیانایاش برای بالارفتن کدگذاری شده بود. ناگفته نماند از زمانی که به دنیا آمده بود، روابط میان طبقات اجتماعی دچار آشوب شده بود و پای نردبانها، بهخصوص نردبان اجتماعی و نردبان آموزشی، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود چون هرکس حق خود میدانست تا هر پله که دوست دارد بالا برود و او هم که در پایینترین پلهٔ نردبان اجتماعی قرار داشت تصمیم گرفته بود به بالاترین پله صعود کند. او حتی ازدواج هم نکرده بود؛ میگفت زن و بچه مثل لنگر میمانند و آدم را پایین میکشند. شغلهای بازاری چنگی به دلش نمیزد چون در آنها فقط پول بود و از قدرت و منزلت اجتماعی خبری نبود. با سیاست هم میانهای نداشت چون در آن فقط قدرت و پول بود و منزلت اجتماعی نبود ضمن اینکه میترسید سرش را بر باد بدهد. خلاصه اینکه همۀ شغلها را بهدقت از نظر گذرانده بود و شغل استادی دانشگاه را برگزیده بود؛ چون، در آن هم پول میدید هم قدرت و هم، مهمتر از همه، منزلت اجتماعی. همه با احترام به حرفهایش گوش میدادند و هیچکس در هوش و داناییاش تردید نمیکرد. فقط راه ورود به نظام آموزشی کمی دشوار و پر رهرو بود، اما او نقطهضعفهای نردبان آموزشی را از قبل شناسایی کرده بود و امیدوار بود بتواند بیدردسر و یکنفس تا پلۀ آخر را طی کند. این بود که نشست و، به دقتِ نقشهٔ ناپلئون برای فتح پاریس، یک برنامهٔ دهساله طراحی کرد و آن را موبهمو به اجرا گذاشت.
دیدگاهتان را بنویسید