طنز؛ سلاح مترجم

بیژن دانشجوی سال سوم دانشگاه پلی‌تکنیک تهران در آپارتمان کوچک اجاره‌ای‌اش در ساختمانی فرسوده در جنوب تهران بر روی میزش خم شده، سخت مشغول کار بود. دوروبَر اتاق تا سقف کتاب چیده شده و کتاب‌ها تمام تَرَک‌های دیوار را پوشانده بودند. لامپی لرزان از سقف آویزان بود و پرده‌هایی ضخیم تنها پنجرهٔ اتاق را پوشانده بود. دو لغت‌نامهٔ بزرگ در دو سویش روی میز قرار داشت و یک لیوان چای سردشده هم کنار دستش بود.

ترس و هیجان مانع از آن بود که خستگی را حس کند. شش ماه بود که داشت کتابی قطور با حروف ریز را ترجمه می‌کرد و تازه شصت صفحهٔ آن را تمام کرده بود. در تمام مدت ترجمه قلبش تند می‌زد ولی دستش کند حرکت می‌کرد. حروفْ ریز، زبانْ سخت و مفاهیم پیچیده بود. می‌دانست که اگر کتاب را دستش ببینند حکمش اعدام است. رفقا به جرم اینکه کمی انگلیسی بلد است دستور داده بودند کتاب را ترجمه کند. گفته بودند پدرش خرده‌بورژواست و انگلیسی را در یک موسسۀ آمریکایی یاد گرفته و لذا ترجمۀ این کتاب که بذر تفکر انقلابی در ذهن‌های جوانان کشور خواهد پاشید می‌تواند این ننگ دوگانه را از پیشانی‌اش بزداید.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *