خاطرات روزانۀ مترجم ادبی (۲)

شنبه، اول شهریور

شهین سر راه از تعاونی اداره هرچه ارزان بوده خریده. در را که به رویش باز می‌کنم عصبانی است: «شدم خر بارکش این خانه به‌خدا!»

خریدها را جابه‌جا می‌کنم ولی شهین همچنان عصبانی است:

«هزار کار توی این خانه می‌کنم، ولی تو فقط یک کار می‌کنی. نشستی روی باسنت ترجمۀ ادبی می‌کنی.»


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *