طنز؛ چطور شد ویراستار شدم

  • به قلم علی خزاعی‌فر
  • منتشر شده در 29 ژانویه 2020 |
  • دسته بندی موضوعی: طنز ترجمه

گواهی سیکل اول دبیرستان را که گرفتم، بابام گفت: «لازم نکرده دیگه درس بخونی. برو سرِ کار.» پدرم انگار برخلاف پدرهای امروزی دلش نمی‌خواست کاری را که خودش نکرده پسرش بکند؛ این بود که بهانه می‌آورد. می‌گفت درس خواندن مقرون‌به‌صرفه نیست وانگهی درس مانع تربیت و پیشرفت می‌شود و از آدم موجودی مهمل و پُرمدعا می‌سازد. می‌گفت مرد آن است که اگر به پشتش بزنی یک من خاک بلند شود. من چون تنها پسر خانواده بودم اجازه داده بودند سیکل اول را هم بخوانم وگرنه با همان تصدیق ششم دبستان هم توی یک شهرستان نه‌چندان کوچک می‌شد مدیر مدرسه شد، و تا معاونت و حتی ریاست آموزش‌وپرورش یا هر ادارهٔ دولتی دیگر هم پیش رفت. حتی می‌شد نمایندهٔ مجلس شد. ولی من عاشق ادبیات بودم. دو آرزو داشتم: یکی اینکه دیپلم بگیرم، یکی اینکه قصه بنویسم، نه از قصه‌های شهرزاد، نه از داستان‌های خوب برای بچه‌های خوب، بلکه از داستان‌های بد برای آدم‌های بزرگ، از داستان‌هایی که غربی‌ها بهش می‌گویند رمان و معلم شرعیاتمان بهش می‌گفت رُمّان و ما را از خواندن آن‌ها برحذر می‌داشت و در عین‌ حال می‌گفت اصلش عربیه به معنی انار و در قرآن هم آمده. و من تا مدت‌ها در ذهنم به‌دنبال رابطه‌ای میان انار و بینوایان و پاردایان‌ها و سه تفنگدار می‌گشتم.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *