خاطرات روزانۀ مترجم ادبی (۴)

سه‌شنبه، ۲۸ بهمن  

چند روزی است که دارم مطلبی از ویرجینیا وولف ترجمه می‌کنم. امروز عکسش را زدم به دیوار مقابلم تا یکسر پیش چشمم باشد و عزمم را برای ترجمه جزم‌تر کند. این کار را از کارآگاه‌ها یادگرفته‌ام. بلاتشبیه، عکس مجرم را روی دیوار نصب می‌کنند و هر لحظه با نگاه ‌کردن به آن انگیزۀ خود را برای دستگیری او تقویت می‌کنند. ولی همین‌که عکسش را زدم به دیوار ترس افتاد به جانم. به‌خصوص که خانم وولف آن نگاه هراس‌انگیز و اسرارآمیزش را به من دوخته بود، همان نگاهی که همۀ مترجمان و منتقدانش را می‎ترساند. یاد شعر اخوان ثالث افتادم که از همه چیز می‌ترسید بخصوص از تصویر روی دیوار. من هم هرگاه به یکی از آن جمله‌های ویرجینیایی می‌رسم دست و پایم می‌لرزد. نگاهی به عکس می‌اندازم و می‌گویم: «بانو وولف! قول می‌دهم بدون ریخت و ریز، هم معنی و هم روح این جمله را دستگیر کنم و تحویل خواننده بدهم.» خانم وولف نگاه رعب‌انگیزش را به من می‌دوزد و من هم از شدت ترس بهترین مترجم درونم را به‌کار می‌‎گیرم.

«چشمم روشن! این خانم جوان کیه که عکسش را زدی به دیوارت؟»


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *