خاطرات روزانۀ مترجم ادبی

شنبه، بیست‌وهفتم، صبح ساعت نُه

 دارم صفحهٔ مانیتور را با اسپری و دستمال تمیز می‌کنم. زنگ می‌زنند. شهین گفته است در را به روی کسی باز نکنم. می‌گوید اگر به همسایه‌ها بگویم در خانه نشسته‌ای و ترجمهٔ ادبی می‌کنی پیش خودشان چه خیال می‌کنند؟ دوباره زنگ می‌زنند. جواب نمی‌دهم. سه‌باره زنگ می‌زنند. هر که هست انگار می‌داند که من خانه‌ام. نکند دزد باشد و قصد دارد آن‌قدر زنگ بزند تا مطمئن شود کسی خانه نیست. ترس برم می‌دارد. تابه‌حال دزد از نزدیک ندیده‌ام، خصوصاً دزد ناشی که به خانۀ مترجمی ادبی زده باشد. بعد از زنگ پنجم در را باز می‌کنم. همسایۀ جدید است. زنی است حدود پنجاه سال با روسری و چادر. یک بشقاب شیربرنج آورده است. چشمش که به من می‌افتد نزدیک است که بشقابش هم بیفتد. وای! خدای من! با شلوارک در را باز کرده‌ام! شهین بارها به‌خاطر شلوارک به من گیر داده است.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *