در انتظار گودو

استراگون نشسته روی یک خاک‌ریز کوتاه و دارد پوتینش را درمی‌آورد. دو دستی چسبیده به پوتینش و هی زور می‌زند. خسته که شد، دست می‌کشد، نفسی چاق می‌کند و از نو زور می‌زند.

ولادیمیر می‌آید تو.

استراگون: (باز دست می‌کشد). نه‌خیر. فایده‌ای نداره.

ولادیمیر: (گشادگشاد، با قدم‌های خشک و کوتاه، می‌آید جلو). اتفاقاً من هم تازگی‌ها به همین نتیجه رسیده‌ام. یک عمر، هی خواسته‌ام فکرش را نکنم. هی به خودم گفته‌ام، ولادیمیر، معقول باش، تو که هنوز همهٔ راه‌ها را نرفته‌ای. و هی زور زده‌ام. هی جان کنده‌ام. (می‌رود تو فکر. تو بحرِ آن زور زدن‌هاست. رو به استراگون) تو که باز یک من رفتی و صد من برگشتی؟

استراگون: مرا می‌گویی؟

ولادیمیر: کاری ندارم، خوش آمدی. خوش‌حالم کردی. گفتم لابد رفتی که رفتی.

استراگون: خودم هم.

ولادیمیر: دیدی آخرش باز رسیدیم به هم؟ پس باید جشن بگیریم. حالا چطوری؟ (فکر می‌کند.) بلند شو همدیگر را بغل کنیم.


بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *